پانيذپانيذ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

پرنسس کوچولوی من

واکسن يک سالگي

نازنين من ديشب اصلا خوابم نمي برد همش به فکرت بودم آخه تقريبا ده روزه که از تولدت ميگذره اما هنوز واکسن يک سالگيت را نزدم دلم نمي خواهد اصلا ناراحتت کنم نکنه يه وقت دردت بياد نکنه يه وقت تب کني نکنه.... چون احساس مي کنم که خيلي بزرگتر شدي و بيشتر از قبل درک مي کني  خلاصه تا صبح ذهنم درگير اين موضوع بود تا وقتي که اومدم سرکار و منتظر بودم که مامان جون تماس بگيره تا باهم ببريمت مرکز بهداشت واکسن بزنيم ولي انگار قسمت نبود اين دفعه مامان براي واکسن زدن پيشت باشه تقريبا ساعت 11 بود که مامان جون به من زنگ زد يه دفعه دلم ريخت فکر کردم بايد مرخصي بگيرم ولي مامان جون گفت که با بابا احسان بردنت و واکسن زدي اصلا هم گريه نکردي از يه ...
23 آذر 1391

باي باي

پرنسس من ديشب برديمت حمام، خيلي حمام کردن دوست داري يه اردک کوچولو هم داري که وقتي ميذاريش روي آب نميدونم چرا کج ميشه ولي تو اصلا بهش اهميت نميدي بيشتر دوست داري با اسفنجي که ماماني برات خريده بازي کني بعد هم موهايت را خيلي خوب خشک کرديم چون تازه سرماخوردگيت خوب شده و ديگه اصلا دوست ندارم بهت داروهاي بدمزه بدم   جديدا هر کسي خداحافظي مي کنه ومي خواد بره قبل از همه باهاش باي باي مي کني واگر خسته باشي با دودستت اين کارو انجام ميدي    ...
21 آذر 1391

نازنين من

عزيزدلم اين روزها خيلي بانمک شدي وقتي کسي چيزي ميگه يا کاري انجام ميده فوري تکرارش مي کني مثلا پريشب بابا احسانت درمورد موضوعي با مامان مهشيد صحبت مي کرد و براي خنده گفت خخخخخ  همون لحظه تو هم تکرار کردي و تا آخر شب هروقت بابا احسانت صدات مي کرد و يا نگاهت مي کرد اي کارو تکرار کردي هر کسي عطسه يا سرفه مي کنه تو فوري مثل اون عطسه يا سرفه مي کني وقتي عروسکت را ناز مي کني اول با دست آرام آرام نازش مي کني و ميگي نــــــــــاااااااازي نــــــــــــاااازي و بعد حرکت دستت را تند ميکني و ميگي نازي نازي نازي  قربونت برم دوستت دارم اي نازنين من بووووووووووووووووووس  ...
21 آذر 1391

باران و بازهم باران

امروز خیلی خستمه نازنینم بعد از یک هفته مرخصی دوباره به سرکار برگشتم این چند روز خیلی بهمون سخت گذشت دوست ندارم هیچ وقت همچین روزهایی نه برای تو، نه برای خودم ونه برای بابا احسان تکرار بشه  روز سه شنبه هفته پیش برای بار چهارم به تهران بردمت تا حال و هوایی عوض کنیم خیلی وقت بود که دایی امیر ندیده بودیم دلمون براش تنگ شده بود.  باران سختی می بارید و تقریبا میشه گفت از اول تهران تا خونه دایی ٥ ساعت طول کشید اونم فقط به خاطر ترافیک و آب گرفتگی خیابانها بود توی راه خیلی اذیت شدی همش توی ماشین غر می زدی و دوست داشتی راه بری خلاصه با مامان جون هر کاری که از دستمون بر می اومد انجام دادیم تا رسیدن به خونه سرگرم بشی   ...
20 آذر 1391

بدون عنوان

  امروز خيلي دلم برات تنگ شده گلم وقتي صبح مي خواستم بذارمت پيش مامان جون خواب بودي نميدونم هروقت خوابي از تو جدا ميشم احساس مي کنم خيلي وقت نديدمت مخصوصا امروز اصلا دوست نداشتي از من جدا بشي   همش شير مي خوردي من و بابا احسانت هم لباس پوشيده منتظر بوديم کي شيرخوردنت تمام ميشه تابريم سر کار آخر بار هم خواب بودي که ازت جدا شدم عسلم عزيزم اين چند روز سخت سرما خوردي به خاطر دارويي که مي خوري برنامه خوابت بهم خورده و شبها تا ساعت 1 بيداري و خوابت نمي بره دوست داري بازي کني ولي جالب اينکه وقتي مي خواهيم با سرم  بينيت را شستشو بديم مثل آدم بزرگا ميشيني و سرت را بالا نگه ميداري واز اين کار لذت ميبري قربونت برم راس...
16 آذر 1391
1